داستان کوتاه

وقتي شخصي كيسه زر همراه داشت در سحرگاهي عزم حمام كرد.
در اثناي راه، به كسي از دوستان خود رسيد، او را تكليف به حمام نمود. آن دوست به همراه او آمد تا به سر دو راه رسيدند.
رفيق بي‌آنكه آن شخص را خبر كند، از وي مفارقت كرد.
اتفاقاً دزدي همراه مي‌آمد و در خيال كيسه زر بود. چون به در حمام رسيدند، خواجه را چنان گمان بود كه همان رفيق اوست، كيسه زر را به او داد، گفت كه: اين امانت نزد تو باشد تا من از حمام بيرون آيم.
دزد كيسه را گرفت، همانجا ايستاد تا خواجه از حمام بيرون آمد.
خواجه رفيقش را نديد. گفت: شايد به منزل رفته باشد يا شغلي برايش پيدا شده باشد. خواست به منزل برود، دزد پيش آمد و كيسه را به وي داد.
خواجه گفت: «تو كيستي؟»
گفت: من دزدي طرّارم، لكن به جهت امانت نگه داشتن تو، امشب از شغل خود بازماندم.
گفت:‌ چرا كيسه نبردي؟
گفت: به جهت آنكه تو پيش من امانت گذاشتي؛ در امانت خيانت كردن، خلاف جوان‌مردي است.
پس خواجه قدري از آن زر به دزد داد و به منزل مراجعت كرد.
منبع مقاله :
www.irc.ir
منبع: رياض الحكايات، نويسنده ملا حبيب‌الله شريف كاشاني، ناشر مرسل، نوبت چاپ پنجم، صفحه 153.